در یکی از مراحل رشد کودکان ما به سنی می رسند که هیچ تجربه ای را بدون اینکه خودشان در فهم اش مشارکت مستقیم کنند، از سر نمی گذرانند. در این مرحله از زندگی، کودک اصرار دارد که تنها شخص شخیص خودش باید کاری را انجام دهد و هر چه والدین قسم بخورند و آیه بیاورند که نکن، آب در هاون می کوبند؛ بچه همان کاری را می کند که می خواهد تجربه کند و نتیجه اما معمولاً با گریه و ناخشنودی تمام می شود. می گویی دست نزن، می سوزی، بچه دست می زند و می سوزد و البته بعد از آن دیگر سراغ آتش نمی رود. می گویی می افتی، می رود تا بیافتد!
سال ها پیش ابراهیم فروزش فیلمی ساخته بود در همین باب به نام خودم، من، خودم که به شکل جذابی این دوران از رشد را بازتاب می دهد. حالا چرا این حرف ها را قلمی کردم. غرض این قلم اشاره به برخی رفتارهای مدیریتی مرسوم در جامعه فرهنگی و سینمایی ماست. برخی از دوستان، اعتقاد دارند که نباید به حرف کسی گوش کرد و رسم شان بر این است که به هر چه میل مبارک شان بخواهد، دست بزنند و تا خودشان از پله ای نیفتند و سرشان نشکند، حاضر نیستند تجربه ها را دوباره تجربه نکنند. غافل از اینکه یک کودک اگر در مرحله ی «خودم، من، خودم» قرار بگیرد نفع و ضررش به خودش می رسد اما مدیران و سرپرستان جامعه با این «خود»شان دمار از روزگار جماعتی درمی آورند!
ه نقل از دنیای تصویر شماره ۲۵۵/یادداشت های سردبیر